باران مرا به یادِ تو آیا میآوَرَد؟ باران تو را به یادِ من اما میآورد
باران چه میهمان عزیزیست، با خودش انبوه خاطرات به دنیا میآورد
هر روز پشت پنجره، لطفِ خیال تو دستی به مهربانی بالا میآورد
باران؛ سکوتِ منجمدِ سالهای سال خود را به پیشِ چشمِ تماشا میآورد
عشق است، عشق، عشق که هر موجِ رفته را با پای خود دوباره به دریا میآورد
تا دل بَرَد دوبارهتر و عاشقانهتر امروز میبَرَد دل و فردا میآورد
پژمردهام که بوسه بباری بر این کویر باران چقدر حال مرا جا میآورد!
غم آینهدارِ حسّ و حالش شده است دیدارِ تو رویای محالش شده است
از رفتنِ تو دو روز نگذشته هنوز دلتنگیِ من هزار سالش شده است
بر قرار و بر مدار باوفایی زیستی ای که پیش از کربلا هم کربلایی زیستی با محمد زخم خوردی با علی فرقت شکافت مصطفایی زیستی و مرتضایی زیستی دم به دم با پهلوی مادر شکستی در خودت لحظه ها را در تب داغ جدایی زیستی خون جگر بودی تمام عمر از زهر جفا مجتبایی، مجتبایی، مجتبایی، زیستی بی زمان، در بارگاه قدس، با عشق حسین پیش از آنی که به این دنیا بیایی زیستی... پر بزن وقت پریدن آمد ای که سال ها در قفس هر لحظه با شوق رهایی زیستی با حذف ابیات